درویش و کریم خان زند
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
1 | 54 | fatemehfth77 |
![]() |
0 | 30 | iranembberlin |
![]() |
0 | 32 | hamidhosseini |
![]() |
0 | 31 | start11 |
![]() |
0 | 33 | start11 |
![]() |
0 | 36 | iranembberlin |
![]() |
0 | 32 | 123sazeh |
![]() |
0 | 36 | newrepair |
![]() |
0 | 33 | start11 |
![]() |
0 | 34 | iranembberlin |
![]() |
0 | 32 | iranembberlin |
![]() |
0 | 35 | gandomcardvd |
![]() |
0 | 40 | iranembberlin |
![]() |
0 | 29 | start11 |
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
شاعری در ستایش خواجه ای بخیل قصیده ای گفت و برایش خواند اما هیچ پاداشی دریافت نکرد. یک هفته صبر کرد و باز هم خبری نشد. قطعه ای سرود که در آن تقاضای خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهی نکرد.
مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد .