حکایت آموزنده تله موش
موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بستهای را باز میکردند. فهمید که محتوی جعبه چیزی نیست مگر تله موش، ترس وجودش را فرا گرفت. به سمت حیاط مزرعه که میرفت، جار زد: تله موش تو خانه است. تا به همه اخطار بدهد.
مرغک قدقد کرد و پنجهای به زمین کشید. سرش را بلند کرد و گفت: بیچاره، این تویی که باید نگران باشی، این قضیه هیچ ربطی به من ندارد، من که توی تله نمیافتم. موش رو به خوک کرد و گفت: تله موش تو خانه است. خوک از سر همدردی گفت: واقعاً متأسفم . اما کاری به جز دعا از دست من بر نمیآید. مطمئن باشید که در دعاهام شما را فراموش نخواهم کرد.